ز من عمریست میگردد جدا دل
ندانم با که گردید آشنا دل
ز حرف عشق خارا میگدازد
من و رازیکه نتوانگفت با دل
به فکر ناوک ابروکمانی
چو پیکانم گره از سینه تا دل
به امید پری مینا پرستیم
ز شوقت کرد بر ما نازها دل
بیدل دهلوی
ز من عمریست میگردد جدا دل
ندانم با که گردید آشنا دل
ز حرف عشق خارا میگدازد
من و رازیکه نتوانگفت با دل
به فکر ناوک ابروکمانی
چو پیکانم گره از سینه تا دل
به امید پری مینا پرستیم
ز شوقت کرد بر ما نازها دل
بیدل دهلوی
چون سحرکن نقد عمرخویش صرف آفتاب
صلح طلبی در اشعار بیدل دهلوی :
در خموشی همه صلح است، نه جنگ است اینجا
غنچه شو، دامن آرام به چنگ است اینجا
چشم بربند،گرت ذوق تماشایی هست
صافی آینه درکسوت زنگ است اینجا
گر دلت ره ندهد جرم سپهبختی تست
خانهٔ آینه بر رویکه تنگ است اینجا
طایر عیش مقیم قفس حیرانیست
مگذر ازگلشن تصویرکهرنگ استاینجا
درره عشق ز دل فکر سلامت غلط است
گرهمهسنگبود شیشه بهچنگ استاینجا
چرخپیمانه بهدور افکن یکجام تهی است
مستی ما وتو آوازترنگ است اینجا
شوق دل همسفر قافلهٔ بیهوشیست
قدم راهروان گردش رنگ است اینجا
از ستمدیدگی طالع ما هیچ مپرس
آنچه پیش تونگاهست خدنگ است اینجا
طرف دیدهٔ خونبار نگردی زنهار
اشک چون آینه شدکام نهنگ است اینجا
شیشه ناداده زکف مستی آزادی چند
دامن ناز پری در ته سنگ است اینجا
دوجهان ساغرتکلیف زخود رفتن ماست
دل هرکس بتپد قافیه تنگ است اینجا
منزل عیش به وحشتکدهٔ امکان نیست
چمنازسایهٔ گل پشتپلنگاست اینجا
وحشت آن استکه ناآمده از خود برونم
ورنه تا عزم شتاب است درنگ است اینجا
بیدل افسردگیم شوخی آهی دارد
تاشرر هست ز خودرفتن سنگاست اینجا
بیدل دهلوی
تاب زلفت سایه آویزد به طرف آفتاب
خط مشکینت شکست آرد به حرف آفتاب
دیده در ادراک آغوش خیالت عاجز است
ذره کی یابد کنار بحر ژرف آفتاب
بینیات آن مصرع عالی است کز انداز حسن
دخل نازش دارد انگشتی به حرف آفتاب
ظلمت ما را فروغ نور وحدت جاذب است
سایه آخر میرود ازخود به طرف آفتاب
بسکه اقبال جنون ما بلند افتاده است
میتوان عریانی ما کرد صرف آفتاب
در عرق اعجاز حسن او تماشا کردنیست
شبنمگل میچکد آنجا ز ظرف آفتاب
هرکجا با مهر رخسارتو لاف حسن زد
هم ز پرتو بر زمین افتاد حرف آفتاب
ما عدمسرمایگان را لاف هستی نادر است
ذره حیران است در وضع شگرف آفتاب
بسکه در نظّارهٔ مهر جمال اوگداخت
موج شبنم میزند امروز برف آفتاب
جانفشانیهاست بیدل در تماشای رخش
چون سحرکن نقد عمرخویش صرف آفتاب
بیدل دهلوی
منتظران بهار فصل شکفتن رسید
مژده به گلها برید یار به گلشن رسید
لمعهٔ مهر ازل بر در و دیوار تافت
جام تجلی به دست نور ز ایمن رسید
نامه و پیغام را رسم تکلف نماند
فکر عبارت کراست معنی روشن رسید
عشق ز راه خیال گرد الم پاک رفت
خار و خس وهم غیر رفت و به گلخن رسید
صبر من نارسا باج ز کوشش گرفت
دست به دل داشتم مژدهٔ دامن رسید
عیش و غم روزگار مرکز خود واشناخت
نغمه به احباب ساخت نوحه به دشمن رسید
مطلع همت بلند مزرع اقبال سبز
ریشه به نخل آب داد دانه به خرمن رسید
زین چمنستان کنون بستن مژگان خطاست
آینه صیقل زنید دیده به دیدن رسید
بردم از این نوبهار نشئهٔ عمر دوبار
دیدهام از دیده رست دل به دل من رسید
سرو خرامان ناز حشر چه نیرنگ داشت
هر چه ز من رفته بود با به مسکن رسید
بیدل از اسرار عشق هیچکس آگاه نیست
گاه گذشتن گذشت وقت رسیدن رسید
بیدل دهلوی
منتظران بهار فصل شکفتن رسید
مژده به گلها برید یار به گلشن رسید
لمعهٔ مهر ازل بر در و دیوار تافت
جام تجلی به دست نور ز ایمن رسید
نامه و پیغام را رسم تکلف نماند
فکر عبارت کراست معنی روشن رسید
عشق ز راه خیال گرد الم پاک رفت
خار و خس وهم غیر رفت و به گلخن رسید
صبر من نارسا باج ز کوشش گرفت
دست به دل داشتم مژدهٔ دامن رسید
عیش و غم روزگار مرکز خود واشناخت
نغمه به احباب ساخت نوحه به دشمن رسید
مطلع همت بلند مزرع اقبال سبز
ریشه به نخل آب داد دانه به خرمن رسید
زین چمنستان کنون بستن مژگان خطاست
آینه صیقل زنید دیده به دیدن رسید
بردم از این نوبهار نشئهٔ عمر دوبار
دیدهام از دیده رست دل به دل من رسید
سرو خرامان ناز حشر چه نیرنگ داشت
هر چه ز من رفته بود با به مسکن رسید
بیدل از اسرار عشق هیچکس آگاه نیست
گاه گذشتن گذشت وقت رسیدن رسید
بیدل دهلوی
رمز آشنای معنی هر خیرهسر نباشد
طبع سلیم فضل است ارث پدر نباشد
غفلت بهانه مشتاق خوابت فسانه مایل
بر دیده سخت ظلم است گر گوش کر نباشد
افشای راز الفت بر شرم واگذاربد
نگشاید این گره را دستی که تر نباشد
بر آسمان رسیدیم راز درون ندیدیم
این حلقه شبهه دارد بیرون در نباشد
خلق و هزار سودا ما و جنون و دشتی
کانجا ز بیکسیها خاکی به سر نباشد
چین کدورتی هست بر جبهه نگینها
تحصیل نامداری بیدردسر نباشد
امروز قدر هرکس مقدار مال و جاه است
آدم نمیتوان گفت آنرا که خر نباشد
در یاد دامن او ماییم و دل تپیدن
مشت غبار ما را شغل دگر نباشد
نقد حیات تاکی در کیسه توهم
آهی که ما نداربم گو در جگر نباشد
آن به که برق غیرت بنیاد ما بسوزد
آیینهایم و ما را تاب نظر نباشد
پیداست از ندامت عذر ضعیفی ما
شبنم چه وانماید گر چشم تر نباشد
گردانده گیر بیدل اوراق نسخه وهم
فرصت بهار رنگست رنگ اینقدر نباشد
بیدل دهلوی
خامشی در پرده سامان تکلمکرده است
از غبار سرمه آوازی توهم کرده است
بیتوگر چندی درین محفل به عبرت زندهایم
بر بنای ما چو شمع آتش ترحمکرده است
تا خموشی داشتیم آفاق بیتشویش بود
موج این بحر از زبان ما تلاطمکرده است
از عدم ناجسته شوخیهای هستی میکنیم
صبح ما هم در نقاب شب تبسمکرده است
معبد حرص آستان سجده بیعزتیست
عالمی اینجا به آب رو تیممکرده است
هیچکس مغرور استعداد جمعیت مباد
قطره راگوهر شدن بیرون قلزمکرده است
خامطبعان ز فشار رنج دهر آزادهاند
پختگی انگور را زندانی خمکرده است
غیبت ظالمگزندشکم میندیش از حضور
نیش عقرب نردبانها حاصلاز دمکرده است
سحرکاریهای چرخ از اختلاط بینسق
خستگی اطوار مردم راسریشم کرده است
آن تپشکز زخم حسرتهای روزی داشتیم
گرد ما را چون سحرانبارگندمکرده است
اینگلستان، غنچهها بسیار دارد، بوکنید
در همینجا بیدل ما هم دلیگمکرده است
عشق اگر در جلوه آرد پرتو مقدور را
از گداز دل دهد روغن چراغ طور را
عشق چونگرم طلب سازد سر پرشور را
شعله افسرده پندارد چراغ طور را
بینیازی بس که مشتاق لقای عجز بود
کرد خال روی دست خود سلیمان مور را
از فلک بیناله کام دل نمیآید به دست
شهد خواهی آتشی زن خانه زنبور را
از شکستدل چهعشرتهاکه برهم خورد و رفت
موی چینی شام جوشاند از سحر فغفور را
آرزومند ترا سیرگلستان آفت است
نکهتگل تیغ باشد صاحب ناسور را
سوختن در هرصفت منظور عشق افتادهاست
مشرب پروانه ز آتش نداند نور را
صاف و دردی نیست در خمخانه تحقیق لیک
دار بالا برد شور نشئه منصور را
گر دلی داری تو هم خونساز و صاحبنشئه باش
میشدن مخصوص نبود دانه انگور را
درطریق نفع خودکس نیست محتاج دلیل
بیعصا راه دهن معلوم باشد کور را
خوشنما نبود به پیری عرضانداز شباب
لافگرمی سرد باشد نکهتکافور را
برامید وصل مشکل نیست قطع زندگی
شوق منزل میکند نزدیک، راه دور را
نغمه همه درنشئه پیمایی قیامت میکند
موج می تار است بیدلکاسه طنبور را
بیدل دهلوی
گاهی گمــان نمـی کنـی و مـی شـود