آواره می کنم خفقان کلام را
اگزاز و ساز درد و غزل گریه پام را
از دشتهای سرد زنی ناله میکند
تادرد میکشد شریان دوام را
میگفت دست توی سرم حل نمی شود
هرقدرمیزنم به سرم دست هام را
وقتی که زهر توی رحم نطفه میکند
باید به گریه شست غم انتقام را
ما زایمان زهر به نطفه نشسته ایم
مفعول بوده ایم سکوت مدام را
باید که خودکشی بکنم زهر مانده را
----------------------------------------------------------------------------------------
ما شب را آنچنان کشیدیم
که صبح سیاه شد
آری ببین
آسیاب مرد چرخ نان سفره متعفن کودکان را......
که بوی تعفن قناعتش
تا انتهای آسمان هم رسیده است
کودکان دردانه های درد دانه ای
که قواص بد شانسی
از ته اقیانوس شهوت بیرون کشیده است.
ودی ماه سردیکهزاروسیصدو اندی
پس از آخرین بهار شاید
ومن
و تو
و دیگر هیزمهای خشک یک آتش بازی
که بیش از حد داغ شد.
آنچنان که به جهنم هم تنه نمیزند
ولی به بهشت لگد آری
* * *
ساعت بیست و چهار سال شمسی
به وقت آنجلوس
و هیچ تابع احتمالی
سیاره غریب مرا کشف نمی کند
در میان جمع دانشگاهیان
مصلوب آزادی نام خویش
مسلمان شده ام
اینجا استمناء ناشیانه اقتصاد است بر صورت علم
و نرهای باکره مرد
نزدیکترین خدایانند
نرهای باکره مرد
مرد بارکش درد
درد زمستان سرد
سردسرد
سردسرد..............................