در این پاییز غمگین حس و حالم را نمیفهمی
دروغ چشم های بیخیالم را نمیفهمی
چنان با تیرگی در گوشه ی مرداب خو کردی
که دیگر غربت اشک زلالم را نمی فهمی
من از هرلحظه ات یک روز بی اندوه می سازم
تو اما وسعت اندوه سالم را نمیفهمی
دلت آن سوی آبی ها شروعی تازه میخواهد
در این سوی سیاهی ها زوالم را نمیفهمی
من از کالی ،رسیدم ،له شدم ،نا چیده پوسیدم
چه فرقی میکند وقتی کمالم را نمیفهمی
کجایی ابر من!می سوزم و برمن نمی باری
چنان دوری که عمق اشتعالم را نمیفهمی
نگاه مهربانت را کجای این کوچه گم کردی ؟
جوابت پیشکش !حتاسوالم را نمیفهمی
در این فنجان برای دلخوشی چیزی نخواهی یافت
نگو«خوشبخت خواهی شد»تو فالم را نمیفهمی