شاعر
کتایون چو بشنید شد پر ز خشم
| کتایون چو بشنید شد پر ز خشم | به پیش پسر شد پر از آب چشم | |
| چنین گفت با فرخ اسنفدیار | که ای از کیان جهان یادگار | |
| ز بهمن شنیدم که از گلستان | همی رفت خواهی به زابلستان | |
| ببندی همی رستم زال را | خداوند شمشیر و گوپال را | |
| ز گیتی همی پند مادر نیوش | به بد تیز مشتاب و چندین مکوش | |
| سواری که باشد به نیروی پیل | ز خون رانداندر زمین جوی نیل | |
| بدرد جگرگاه دیو سپید | ز شمشیر او گم کند راه شید | |
| همان ماه هاماوران را بکشت | نیارست گفتن کس او را درشت | |
| همانا چو سهراب دیگر سوار | نبودست جنگی گه کارزار | |
| به چنگ پدر در به هنگام جنگ | به آوردگه کشته شد بیدرنگ | |
| به کین سیاوش ز افراسیاب | ز خون کرد گیتی چو دریای آب | |
| که نفرین برین تخت و این تاج باد | برین کشتن و شور و تاراج باد | |
| مده از پی تاج سر را به باد | که با تاج شاهی ز مادر نزاد | |
| پدر پیر سر گشت و برنا توی | به زور و به مردی توانا توی | |
| سپه یکسره بر تو دارند چشم | میفگن تن اندر بلایی به خشم | |
| جز از سیستان در جهان جای هست | دلیری مکن تیز منمای دست | |
| مرا خاکسار دو گیتی مکن | ازین مهربان مام بشنو سخن | |
| چنین پاسخ آوردش اسفندیار | که ای مهربان این سخن یاددار | |
| همانست رستم که دانی همی | هنرهاش چون زند خوانی همی | |
| نکوکارتر زو به ایران کسی | نیابی و گر چند پویی بسی | |
| چو او را به بستن نباشد روا | چنین بد نه خوب آید از پادشا | |
| ولیکن نباید شکستن دلم | که چون بشکنی دل ز جان بگسلم | |
| چگونه کشم سر ز فرمان شاه | چگونه گذارم چنین دستگاه | |
| مرا گر به زاول سرآید زمان | بدان سو کشد اخترم بیگمان | |
| چو رستم بیاید به فرمان من | ز من نشنود سرد هرگز سخن | |
| ببارید خون از مژه مادرش | همه پاک بر کند موی از سرش | |
| بدو گفت کای زنده پیل ژیان | همی خوار گیری ز نیرو روان | |
| نباشی بسنده تو با پیلتن | از ایدر مرو بی یکی انجمن | |
| مبر پیش پیل ژیان هوش خویش | نهاده بدین گونه بر دوش خویش | |
| اگر زین نشان رای تو رفتنست | همه کام بدگوهر آهرمنست | |
| به دوزخ مبر کودکان را به پای | که دانا بخواند ترا پاک رای | |
| به مادر چنین گفت پس جنگجوی | که نابردن کودکان نیست روی | |
| چو با زن پس پرده باشد جوان | بماند منش پست و تیرهروان | |
| به هر رزمگه باید او را نگاه | گذارد بهر زخم گوپال شاه | |
| مرا لشکری خود نیاید به کار | جز از خویش و پیوند و چندی سوار | |
| ز پیش پسر مادر مهربان | بیامد پر از درد و تیرهروان | |
| همه شب ز مهر پسر مادرش | ز دیده همی ریخت خون بر برش |
شنبه ۱۵ تیر ۱۳۹۸ | 12:44




گاهی گمــان نمـی کنـی و مـی شـود