عشق اگر در جلوه آرد پرتو مقدور را
از گداز دل دهد روغن چراغ طور را
عشق چونگرم طلب سازد سر پرشور را
شعله افسرده پندارد چراغ طور را
بینیازی بس که مشتاق لقای عجز بود
کرد خال روی دست خود سلیمان مور را
از فلک بیناله کام دل نمیآید به دست
شهد خواهی آتشی زن خانه زنبور را
از شکستدل چهعشرتهاکه برهم خورد و رفت
موی چینی شام جوشاند از سحر فغفور را
آرزومند ترا سیرگلستان آفت است
نکهتگل تیغ باشد صاحب ناسور را
سوختن در هرصفت منظور عشق افتادهاست
مشرب پروانه ز آتش نداند نور را
صاف و دردی نیست در خمخانه تحقیق لیک
دار بالا برد شور نشئه منصور را
گر دلی داری تو هم خونساز و صاحبنشئه باش
میشدن مخصوص نبود دانه انگور را
درطریق نفع خودکس نیست محتاج دلیل
بیعصا راه دهن معلوم باشد کور را
خوشنما نبود به پیری عرضانداز شباب
لافگرمی سرد باشد نکهتکافور را
برامید وصل مشکل نیست قطع زندگی
شوق منزل میکند نزدیک، راه دور را
نغمه همه درنشئه پیمایی قیامت میکند
موج می تار است بیدلکاسه طنبور را
بیدل دهلوی
گاهی گمــان نمـی کنـی و مـی شـود