در زندگي اش زوال را تجربه كرد
يك ذهن پر از سوال را تجربه كرد
وقتي كه پرنده در قفس مهمان شد
پرواز بدون بال را تجربه كرد...
" امیرحسین پناهنده "
در زندگي اش زوال را تجربه كرد
يك ذهن پر از سوال را تجربه كرد
وقتي كه پرنده در قفس مهمان شد
پرواز بدون بال را تجربه كرد...
" امیرحسین پناهنده "
در حجـم سكـوت آينه گم شده است
در عالمي از جنون تجسم شده است
مردي كه به تبعيد خودش، تن داده؛
تسـليـم هـزاره ي توهـم شده است!
" امیرحسین پناهنده "
در خاطرِ خود بهانه ي شادي داشت
رويــايِ بهـارِ سبـزِ آبـادي داشت
بيچاره پرنده اي كه در كنجِ قفس؛
از پنجره انتظـارِ آزادي داشت ...
" امیرحسین پناهنده "
وقتـي غم تلفيقـيِ حسـرت با درد،
تكثير شد و حضـرت نان بغض آورد،
روح از سرِ ناچاري خود...بالاجبار؛
هر روز به تنْ مرگ تعارف مي كرد
" امیرحسین پناهنده "
وقتـي غم تلفيقـيِ حسـرت با درد،
تكثير شد و حضـرت نان بغض آورد،
روح از سرِ ناچاري خود...بالاجبار؛
هر روز به تنْ مرگ تعارف مي كرد
" امیرحسین پناهنده "
شب، حادثه اي كه در زمان گم شده است
شب، قسمتـي از زوال مردم شـده است
از بس كه به شب خيرگي عادت كرديم
بـيـداريِ در روز تـوهـم شـده اسـت...!
" امیرحسین پناهنده "
در روح تب آلود جهان می پیچد
در خواب هزار رنگ جان می پیچد
یک واژه به نام مرگ در قامت دوست
هر روز به پای این و آن می پیچد...
" امیرحسین پناهنده "
در گوشه ای اعتکاف می کرد زمین
بر عشق خود اعتراف می کرد زمین
از لحظه ی آشنایی اش با خورشید
یک عمر فقط طواف می کرد زمین
" امیرحسین پناهنده "
هر گاه دلت حال مرا گوش گرفت
یک لحظه سکوت کرد و خاموش گرفت
حالا که تو رفته ای بدان بعد از تو،
فکرت همه شب مرا در آغوش گرفت
" امیرحسین پناهنده "
تفسيـر پر از جنـون و ابهـام زمين
تنهايي بي حصرِ مدرن است ببين!
بيگانه تر از هر آنچه تعبير شده ست؛
ما در خودِ خويش هم غريبيـم،همين.
"اميرحسين پناهنده"
يكدفعه ميان حجم غم آمده اي
از خاطره هاي بيش و كم آمده اي
از خيسي سطح كاغذم معلوم است؛
بغضي شده اي كه بر قلم آمده اي!
" اميرحسين پناهنده "