
گلچینی از بهترین اشعار فردوسی
ندانی که ایران نشست منست
جهان سر به سر زیر دست منست
هنر نزد ایرانیان است و بــس
ندادند شـیر ژیان را بکس
همه یکدلانند یـزدان شناس
بـه نیکـی ندارنـد از بـد هـراس
دریغ است ایـران که ویـران شود
کنام پلنگان و شیران شـود
چـو ایـران نباشد تن من مـباد
در این بوم و بر زنده یک تن مباد
همـه روی یکسر بجـنگ آوریـم
جــهان بر بـداندیـش تنـگ آوریم
همه سربسر تن به کشتن دهیم
بـه از آنکه کشـور به دشمن دهیم
چنین گفت موبد که مرد بنام
بـه از زنـده دشمـن بر او شاد کام
اگر کُشــت خواهــد تو را روزگــار
چــه نیکــو تر از مـرگ در کـــار زار
اشعار کوتاه فردوسی
چو گفتـــــار بیهــوده بسیــار گشت
سخنگوی در مردمی خوار گشت
به نایـافت رنجه مـکن خـــــویشتن
که تیمـار جان باشد و رنج تـن
زدانش چو جان تـــرا مـــایـه نیست
به از خامشی هیچ پیرایــه نیست
توانگر شد آنکس که خرسنـــد گشت
از او آز و تیمار در بنـــد گشت
بـه آمــوختن چون فــروتن شـــوی
سخن هــای دانندگــان بشنوی
مگوی آن سخن، کاندر آن سود نیست
کز آن آتشت بهره جز دود نیست
بیــــا تا جهــــان را به بــد نسپریم
به کوشش همه دست نیکی بریم
نبــاشد همی نیک و بـــد، پــــایدار
همـــــان به که نیکی بود یادگار
همــــان گنج و دینار و کاخ بلنـــــد
نخواهــــد بدن مرترا ســـودمند
فــریــدون فــرّخ، فرشته نبـــــــود
بــه مشک و به عنبر، سرشته نبود
به داد و دهش یــافت آن نیگـــــوئی
تو داد و دهش کن، فریدون توئی
سپاه شب تیره
شبی چون شَبَه روی شسته به قیر
نه بهرام پیدا ، نه کیوان ، نه تیر
دگرگونه آرایشی کرد ماه
بسیچ گذر کرد بر پیشگاه
شده تیره اندر سرای درنگ
میان کرده باریک و دل کرده تنگ
ز تاجش سه بهره شده لاژورد
سپرده هوا را به زنگار و گَرد
سپاه شب تیره بر دشت و راغ
یکی فرش گسترده از پّر زاغ
نموده ز هر سو به چشم اهرمن
چو مار سیه ، باز کرده دهن
گاهی گمــان نمـی کنـی و مـی شـود