
لذتی که حتی گوشواره های پیزارو
برایم به ارمغان نمی آورد.
به نوری که هر صبح او را بیدار می کند
و زنگی که به صدا در می آید، تا به او بگوید
که ظهر شده، غبطه می خورم.
ای کاش من، هر روزش بودم.
هنوز جلوی شکفتم را می گیرم
و زنبور را از خودم می رانم،
تا مبادا روشنایی، من و فرشته ام را
در خاموشی جاودان شبانه بگذارد.
کتاب سفرمان تقریبا آغاز شده بود....
شاعر: امیلیی دیکنسون
مترجم: روژین نظری
![]()
شنبه ۸ تیر ۱۳۹۸ | 11:32
گاهی گمــان نمـی کنـی و مـی شـود