نه دستی مانده تا گرمی بیفشاند
نه چشمی مانده تا امیدی بخواند
همه خاموش و خاموشاند اینجا
صدا گمگشته، پژواکش نمیماند
اگر هم شعلهای در باد لرزید
فقط یاد است، یادِ خانهی ویران
نه گرمی مانده از شوقی، نه روزی
فقط شب مانده، و شبهای بیپایان
منم آن سایهی سرگشتهی تنها
که میجوبد، به هر سو ردِ دستان
منی که در شبی بیمرز و بنبست
فقط خوابم پر از وهم است و هذیان
در این شبها، که حتی آه هم یخ زد
چه امیدی، چه شوقی؟ نیست درمان
مرا در آستانت رد مکن ای دوست
اگرچه نیست دیگر وقتِ مهمان
یکشنبه ۱۳ مهر ۱۴۰۴ | 12:19
گاهی گمــان نمـی کنـی و مـی شـود