**** رخسار کبود ****1
چشمههای چهرهام خشکیدهاند.
گونههایم به خشکسالی پوزخند میزنند.
زبان تکلّمم به تکرّر اصوات بیمعنی
و لقلقهی کلام عادت کرده
و در هر سوزنی سخنی فرو میرود
و لبهای ملکوتی را به هم میدوزند.
هیهات!
که زبان مرا نمیفهمند،
لهجهی مرا نمیشناسند.
این غربت سالهاست با وجود من قرین است
و به واژگان کمیاب دنیا ترجمه و تفسیر شدهاند.
همه میدانند که رنگ خون سرخ نیست
و به سیاهی بیشتر شباهت دارد.
همه میدانند که گونهام
یادآور سلامت و طراوت نیست.
رخسار کبود من
که حاکی از کمبود عاطفه است
دیرزمانیست که به عادت ماهانه
دل خوش کرده است و خود را باکرهای میداند
که از گزند همجنسگرایان و هوسرانان رهایی یافته.
اگر هم روزی آبستن سؤال شدند
خود میدانند که با انبوهی از جوابهای بیمعنا
روبهرو هستند.
این طریق دیرینهی هوسرانان پهنهی جنسیّت است
که با خودِ خودشان
به خودِ بیخودشان میبالند.
رنگ در و دیوارهای کوتاه روسپیخانهی مذاهب
دیریست که برنزه شده است
و کنگرهی تبدیل مذاهب به مکاتب بدعت
به راه افتاده و کسی را یارای پیشگیری
از ابتذال نیست.
پردههای عفاف و حجاب نامرئی
شفافترین اجناس جنسیت را به نمایش گذاشته
و در هر لحظه خیل شهوترانان را
به سمت خود میکشند.
این طبیعیترین رکن جامعهی آزادی محدود است
که در آن نامحدودترین ارکان ملیّت
بروز میکند
و باید باور کرد که چارهای جز
تقبّل ماهیّت غرایز وجود ندارد.
سرکوب مذاهب و غرایز،
بزرگترین شکنجهی بشریت هزاره است
که به دست جامعهشناسان مغفول تفسیر گردیده
و جویدهجویده
به خورد شکمپرستان قرن داده میشود.
عجیب نیست
که جامعهی مدنی به تکثیر فرهنگ متمدّنین مجازی
بپردازد و اصالت
بافت پارچههای جادهی ابریشم را فراموش کند.
کاش بازرگانان با بهشتیان
بیشتر مراوده میداشتند
تا از تزویج میمون و مبارک خود
نطفهی شریعتیهای مبارز در سرزمین کوروش
کاشته میشد
و منشور دوهزار و پانصد سالهی واقعیّت
تفسیر میگردید.
باقر رمزی باصر