جان شراروار را پر از بهار کرده ای
غار سیاه دیده ام پر از نگار کرده ای
گر از زمین و از زمان بباردم چو تیغها
به تیغ هر نگاه خود مرا سوار کرده ای
ببر مرا به آنطرف بسوی اخضر و چمن
به قلب تیر خورده ای که در چنار کرده ای
به باغ و بلبل و چمن دگر نمی رسد سبو
چرا سبوی خویش را چنین ویار کرده ای
مرا به روز روشنت نبرده ای ز معصیت
تمام روزها را چو شــــــــام تار کرده ای
چو سرمه ای برای من چه خوش خرام رفته ای
دو چشم کور روز را تو در غبار کرده ای
سحر شکفت گل چرا نیامدی به یاد من
ولی مرا ز بوی خود چه رستگار کرده ای
باقر رمزی باصر
یکشنبه ۱۰ شهریور ۱۳۹۸ | 19:12