شب آشیان شبزده چکاوک شکسته پر
رسیده ام به ناکجــــــــــا مرا به خانه ام ببر
کسی به یاد عشق نیست کسی به فکر ما شدن
از آن تبار خود شکن تـ♥ـو مانده ای و بغض مـ♡ـن
از ایـــن چراغ مردگی از ایــــــــن بر آب سوختن
از ایـــن پرنده کشتن و از ایــن قفس فروختن
چگونه گریه سر کنم که یار غمگسار نیست
مرا به خانه ام ببر که شهر ، شهر یار نیست
مرا به خانه ام ببر ستاره دلنـــــــــــــواز نیست
سکوت نعره می زند که شب ، ترانه ساز نیست
مرا به خانه ام ببر کــــه عشق در میانه نیست
مرا به خانه ام ببر اگر چه خانه ، خانه نیست
شنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۸ | 14:32